آخرین عنکبوت ۳
پارت ۳
در نیمه های شب، دکتر «مارک راکستون» در به در به دنبال یک بیمارستان میگشت، احساس میکرد اگر خود را هر چه سریعتر به بیمارستان نرساند، خواهد مرد.
سعی میکرد از کوچه و پس کوچه ها به دنبال بیمارستان بگردد، چون نمیخواست کسی او را با آن ظاهر عجیب و طلایی رنگ و درخشان ببیند. سعی کرده بود قبل از خروج از «آزکورپ» حداقل یک پالتو بپوشد، اما پالتو چند ثانیه بیشتر بر روی بدنش دوام نیاورد؛ سوخت و دود شد و به هوا رفت...
... دکتر «راکستون» در کودکی رنج های فراوانی دیده بود. همه آن رنج ها هم فقط به خاطر یک چیز بود: فقر. برای همین دوست داشت که هر طور شده بود، در آینده مرد ثروتمندی شود. خیلی کار ها را امتحان کرد، به هنر روی آورد، اما استعداد نداشت، سعی کرد ورزشکار شود، اما زورش برای این کار کم بود، به سمت تجارت و بازار کار رفت، اما به خاطر بی عرضگی و عدم دانش کافی، با شکست روبرو شد؛ ولی در نهایت به علم روی آورد، و یک شیمیدان موفق شد. در شرکت «آزکورپ» استخدامش کردند و به او فرصت دادند تا بدرخشد. ولی او میخواست پولدار شود. برایش مهم نبود که یک دانشمند بزرگ و معتبر شود، نه ، اگر نفع مادی در کاری نمیبود، دکتر راکستون به سادگی آن را بی ارزش میپنداشت.
به همین خاطر وقتی به همراه دکتر« اسپنسر اسمیت» یک شهاب سنگ حاوی یک فلز ناشناخته را کشف کردند، و آن را به شکل یک مایع طلایی رنگ استخراج کردند، چشمان دکتر راکستون برق زد. او با خود اندیشید که این فرصت یگانه او برای ثروتمند شدن است، میخواست هر طور شده آن فلز نایاب و گران بها را بفروشد؛ اما دکتر اسمیت مخالف بود، او معتقد بود که این فلز هنوز ناشناخته است و باید بر روی آن تحقیق شود. ولی دکتر راکستون زیر بار نرفت و تصمیم گرفت نیمه شب به آزکورپ برود و آن را بدزدد.
اما به خاطر عجله ای که داشت، بی احتیاطی کرد و باعث شد که محفظه نگه دارنده آن فلز، منفجر شود و تمام قطرات آن فلز مایع بر روی بدن دکتر راکستون بپاشد و او را به این شکل عجیب و طلایی رنگ در بیاورد...
...حالا هم میترسید این اتفاق سبب مرگش شود.
پس وارد اولین بیمارستانی که دید، شد. به محض ورودش به بیمارستان اما، همه افرادی که آنجا بودند، از شدت ترس فریاد زدند و نگهبان بیمارستان اسلحه اش را درآورد و به سمت او نشانه رفت.
دکتر راکستون خطاب به نگهبان و تمام افراد آنجا گفت:« من خطرناک نیستم، فقط برای درمان اومدم، یه فلز مایع ناشناخته روی بدنم ریخته، شما باید کمکم کنید!...»
اما نگهبان ترسیده بود و به حرف های او گوش نمیداد، نگهبان گفت:« برو عقب!... اگه بیای جلو شلیک میکنم... قسم میخورم!...»
دکتر راکستون قدمی به جلو برداشت و گفت:« من خطرنا....» اما نگهبان فرصت نداد که او حرف بزند و تمام گلوله های اسلحه خود را به سمت او شلیک کرد.... ولی گلوله ها به بدن دکتر راکستون برخورد نکردند، چون هنوز به بدن نرسیده، بخار شدند.
دکتر راکستون فریاد کشید:« من خطرناک نیستم!» و مشت محکمی به دیوار زد و دیوار شکاف خورد...
... در آن لحظه دکتر راکستون فهمید که این اتفاقی که برایش افتاده یک موهبت است، یک نعمت است.
پس خنده شیطانی ای بر لبانش نقش بست...
«فعلا»