عشق یا جاسوسی ؟
سلام رفقا من با یک رمان جدید برگشتم امید وارم خوشتون بیاد
پارت ۱
مرینت : با صدا زنگ گوشی بیدار شدم دست و صورتم را شستم و لباسم هایم را عوض کردم رفتم و یک صبحانه کوتاه خوردم و راه افتادم (دوستان مری تنها زندگی میکنه )
رو به رو ساختمان وایسادم بعد یک نفر از پشت به من حمله منم با دست هام به دیوار چسبوندمش دیدم مامور سایمن
مری :ببخشید مامور سایمن
سایمن در حالی که کت رو مرتب میکرد گفت :
سایمون :خواهش میکنم مامور سوفیا ™(اسم مخفی مری )
سایمن : توی این ساختمان خانواده زندگی میکنه باید حواسمون باشه به اونا اسیبی نرسه
مری :من از پشت میرم و شما از جلو
سایمن :موفق باشی
مری:همچنین
بعد از حدود یک ساعت دستگیرشون کریدم درواقع ما بستیمشون پلیسا بردنشون
به سمت سازمان رفتیم وقتی رسیدم اما گفت :
اما:مامور سوفیا رئیس کارتون داره
مری :ممنون الان میرم پیش شون
رفتم کنار در اتاق و در زدم که رئیس گفتم بیام تو
ادرین : مامورا کارشون رو انجام دادن و من بع مامور سوفیا گفتم تا بیاد بع اتاقم وارد شد و گفت :
مری: کاری با من داشتین رئیس ؟
ادرین: بله همین طور که توجه کرده باشید جاسوسای دشمن به کشور نفوذ کردن
مری:بله 😔
ادرین : یکی از اون جاسوسا داخل مواد غذایی مواد منفجره جا ساز کرده شما باید اون فرد رو پیدا کنید
مری :بله ولی سر نخی ندارین ؟
چندتا عکس گذاشتم جلوش و گفتم :
ادرین: داخل اینا جا ساز شده شما باید تنهایی به این موضوع رسیدگی کنید می تونم روی شما حساب کنم ؟
مری:بله قربان می تونید روی من حساب کنید
ادرین: پس برای ماموریت اماده بیشین
امید وارم از این پارت خوشتون بیاد
مرسی که میخونین 💜💛