آخرین عنکبوت 2
پارت ۲
... پروفسور پارکر، مردی که قله های رفیع علم را فتح کرده بود، در هواپیما نشسته و به سمت نیویورک در حرکت بود.
و البته، بسیار هم خوشحال بود. هیچ کلمه ای نمیتوانست خوشحالی اش را توصیف کند.
وقتی به نیویورک رسید و از هواپیما پیاده شد و دید کسی به استقبالش نیامده، باز هم خوشحال بود.
وقتی کسی در خیابان او را نمیشناخت، باز هم خوشحال بود.
وقتی مردی به او تنه زد و فحشش داد، باز هم خوشحال بود.
وقتی راننده تاکسی یادش رفت که مابقی پولش را بدهد، باز هم خوشحال بود.
دلیلی برای ناراحتی نداشت. احساس میکرد که خوشبخت ترین مرد روی زمین است...
... به سمت خانه اش رفت. و مثل همیشه از روبروی مجسمه قدیمی «انتقام جویان» رد شد، زیر مجسمه نوشته شده بود: ناجیان زمین.
وارد خانه اش شد. «مری جین» سالخورده به استقبالش آمد، او را در آغوش کشید و گفت:« سلام پیت! مرد برنده من!»
پیتر، مری جین را بوسید و گفت:« سلام عزیزم، خوبی؟ «می دی» کجاست؟»
_ نگران نباش، دانشگاهه...
پیتر به زندگی خود نگاهی کرد. دید که به همه آرزوهایش رسیده، با معشوقه اش ازدواج کرده، یک فرزند فوقالعاده داره، و حالا هم یکی از بزرگترین دانشمندان جهانه.
با خودش گفت:« دیگه چی از این زندگی میخوام؟»
ناگهان احساس کرد که دیگه چیزی در زندگی اش نیست تا بهش امید بده و دلیلی برای زنده بودن داشته باشه...
...اما خیلی زود این اندیشه رو از خودش دور کرد...
...مری جین به پیتر گفت:« راستی مرد عنکبوتی، تازگی آمار جرم و جنایت بالا رفته...»
پیتر گفت:« عزیزم، لطفاً منو به این اسم صدا نزن... بعدش هم، چرا به من میگی؟ ابر قهرمان های دولتی همه چیو درست میکنن...»
به تازگی دولت با شرایط ویژه، دوباره «پیمان سکویا» ( پیمانی که میگفت ابر قهرمان ها باید زیر نظر دولت باشن و باعث جدایی انتقام جویان و جنگ داخلی شد) رو احیا کرده بود. با این تفاوت که ابر قهرمان ها آزادی عمل بیشتری داشتند. ولی همه اونها باید برای فعالیت ابر قهرمانانه مجوز میگرفتن و هویت خودشونو به دولت میگفتن...
...و پیتر هم که دیگه پیر شده بود. و خیلی وقت بود که مرد عنکبوتی نبود...
اما میدونستم که ابر قهرمان های دولتی نمیتونن به درستی جلوی جنایت رو بگیرن، واسه همین پیتر با خودش گفت: اگه مرد عنکبوتی دوباره برگرده چی؟...
«🙋🏻♂️»